عشق مامان و بابا آراد جونمعشق مامان و بابا آراد جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
آوین جون عشقمآوین جون عشقم، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

❤عشق مامان و بابا آراد جونم❤

خرگوش کوچولوی مامان

عشق مامان سال خرگوش به دنیا اومده شاید برای همینه که خیلی علاقه به هویج داری امروز مامانی میخواست هویج خرد کنه که سوپ برای شما درست کنه ولی خرگوش کوچولوی ما قبل از اینکه مامانی هویجها رو خرد کنه ............خودتون ببینید. اولش که همه رو میخواستی برداری. بعدش که دیدی تو دستهای کوچولوت جا نمیشه عصبانی شدی بالاخره تونستی دو تا رو با هم برداری نمی دونستی کدوم دستتو بخوری قربونت بشم الهی ..................خوشمزه بود. و این بود ماجرای شاهزاده کوچولوی ما با هویجها....مامان جون حداقل یه تعارفی بکنی بد نیست ها. ...
28 آذر 1391

آراد جون و دسته گلش

شیطون مامان روز جمعه مادر جون و خاله جون و شوهرش اومده بودند خونه ما منو مادر جون داشتیم با هم دیگه صحبت میکردیم که یهو یه صدای تق اومد بله آقا شیطون ما دسته گل به آب داد یه چند روزی بود که  چشمت به ساعت آینه شمعدون مامان بود که برداری و باهاش بازی کنی اما من اجازه نمیدادم  شما هم بلاخره از فرصت استفاده کردی و اونو برداشتی و شکستی گریهههههههههههههههههههه آخه مامانی اونو دوست داشت اینم عکسش بدش هم همش میخندیدی آخه کار خودتو کردی اما بازم خدا رو شکر که خودت آسیبی ندیدی                         ...
27 آذر 1391

در آستانه یکساله شدن

عزیز مامان کمتر از ١٥ روز دیگه مونده که یکسالت بشه اینقدر این یکسال با وجود تو زود گذشت که هنوز باورم نمیشه گل پسرم داره بزرگ میشه میخوام برات از کارهات تو این روزها بگم شاهزاده کوچولوی مامان هر روز که بیدار میشی زودتر از من اینقدر شیطونی میکنی که مامان بیدار بشه با موهام بازی میکنی چشمهای مامانی رو باز میکنی  گازم میگری خلاصه تا بیدار نشم و با تو بازی نکنم همینجور به کارات ادامه میدی بعدش هم مامانی برات شعر سلام سلام صبح شده و...رو میخونه و حسابی ذوق میکنی بعد که پتو ها رو جمع میکنم همش میای رو اونا میشینی که مامانی جمع نکنه بعد که میبینی جمع کردم زودی از رو تخت میای پایین شروع میکنی به شیرین کاری بعدش هم هنوز بیدار نشده میای س...
21 آذر 1391

اولین قدمهای جوجوی مامان

ناز نازی مامان یکی یه دونه من روز چهارشنبه ١٥ آذر ساعت ٨.٥ شب اولین قدمهای خوشگلت رو بدون کمک مامان و بابا برداشتی بابایی داشت حاضر می شد که بره باشگاه قبلش با هم یکمی تمرین کردیم تو تونستی یکمی از پیش مامانی بری سمت بابایی تا بابایی رفت برگشت ما دو تا با هم دیگه حسابی تمرین کردیم از کنار مبل میومدی سمت مامانی باز تکار میکردیم و هر دفعه فاصله رو بیشتر میکردم تو هم از اینکه میتونستی خودت راه بری حسابی ذوق کرده بودی و میومدی خلاصه که تو تونستی ٦تا ٧ قدم خودت بدون کمک مامان راه بری اینقدر تمرین کردیم که خسته شدی و تا بابا برگشت خوابت برد منم اینقدر ذوق کرده بودم که به همه زنگ زدم و خبر راه رفتنت رو به همه دادم دوست دارم عشقققققققققققق م...
21 آذر 1391

اولین پاییز شاهزاده کوچولوی ما

عزیز مامان عشقم این اولیین پاییزی که میبینی سال پیش این موقعها هنوز تو دل مامانی بودی و ما هم چشم انتظار اومدنت خوشحالم که امسال پاییز پیش من و بابای هستی خیلی دوست دارم جمعه با بابایی رفتیم پارک تو خیلی ذوق کرده بودی که رو این همه برگ نشسته بودی همش برگها رو بر میداشتی و بازی میکردی برگها از روی درخت می افتادند به اونا اشاره میکردی و حسابی ذوق میکردی این قدم زدن شاهزاده کوچولوی مامان همراه بابای رو برگها اینقدر ذوق کرده بودی که با اون پاهای کوچولوت تند تند راه میرفتی آخرش هم که این گربه کوچولو رو دیدی تمام حواست به اون بود با تعجب نگاه میکردی که کجا میره اینم یه روز پاییزی که تموم شد وحسابی بهت خوش گذ...
12 آذر 1391

یازده ماهگی شاهزاده کوچولوی مامان مبارک

عزیزم عشقم یازده ماهگیت مبارک  روزها میگذرد تو روز به روز بزرگتر میشی به این زودی یازده ماه شدی باورم نمیشه که یک ماه دیگه یک سالت میشه  با تو هر روز قشنگتر از روز قبل میشه هر روز شیرینتر میشی و دنیای مامانو بابا رو رنگیتر میکنی خوشحالم که هستی و با تو عشقم مادر بودن رو تجربه کردم.دوست دارم عزیزم امروز که یازده ماه شدی مروارید هشتم عشقم هم خودشو نشون داد . یازده ماهگیت مصادف شد با روزهای تاسوعا و عاشورا . بابا جون روز عاشورا تو رو عقیقه کرد تا هر چی بلا و اتفاقای بد هست از تو دور بشه. اینم یه عکس خوشگل از روز عاشورا اینم گوسفندی که بابای برات گرفته بود. ...
3 آذر 1391
1